می بینی غروب آسمون دلت
چه همرنگ......................
تنهایی و دلتنگی آدمهاست..
و چه قشنگ میان انگشتانت ..
قد میکشند.......................
غصه ها زیبا پر رنگ می کند....
اما دود را از لبانت جدا خواهم کرد
آری تو با او می سوزی و درد را....
به اعماق وجودت می کشی.......
مواظب هم دردت باش..............
او می سوزد تا با درد همراه باشی
تو را تسکین نخواهد داد.............
دلسوز کسی نیست.................
از احساس تو چنان تصویری می سازد
که هیچ چراغی خانه ی دلت را ......
روشن نمی کند..........................
کنار دل بنشین..........................
چنان تسکینت می دهد...............
که خاکستر تنهایی را .................
به طوفانی از عشق مبدل سازی.....
قلم عشق را به دستت بگیر...........
از جنس درد و اشک تنهایی...........
گم شده ای را بکش....................
که سکوتش پر از صداست.............
اصلا به دریای احساس دل بیا.......
نگاه کن ببین کدام گریه................
از پشت کدام درد در سکوت دل.......
فریاد می کشد...........................
فقط با چتر عشق بیا.....................
که تنهایی دل به لحن باران است......
بارانی ناب از جنس ......................
سکوت و آتش درد تو......................
زیر این باران , درد را فراموش کن.......
بی چتر قدم بدار...........................
و دستانت را بالا ببر........................
بگذار بر تو ببارد و...........................
آتش و خاکستر درد تو را خاموش سازد
تو حجم بارش را بر خود احساس کن...
عشق واژه ی این باران است............
قطره قطره ی این باران از احساس تو ..
نخی سازدبه زیبایی عاطفه ها............
کاش واژه های دلت نخ این احساس باشد
مرحبا براین نخ...................................
نه خاکستر میشود.نه دود و نه میسوزاند..
فقط و فقط احساست را تازه تر می سازد..
تا تو با دل بمانی.................................
فقط تو بمان .............همین..................
ترنم باران (111) م,ع...........................
کلمات کلیدی :
»
نظر